کرگدن و دم جنبانک




نویسنده : حامد حاج حیدری

کرگدن گفت: نه امکان ندارد، کرگدن ها نمی توانند با کسی دوست شوند.
دم جنبانک گفت: اما پشت تو می خارد لای چین های پوست تو پر از حشره های ریز است یکی باید پشت تو را بخاراند یکی باید حشره های تو را بردارد.
کرگدن گفت: اما من نمی توانم با کسی دوست شوم پوست من خیلی کلفت است، همه به من می گویند پوست کلفت.
دم جنبانک گفت: اما دوست عزیز، دوست داشتن به قلب مربوط می شود نه به پوست.
کرگدن گفت: ولی من که قلب ندارم من فقط پوست دارم.
دم جنبانک گفت: این که امکان ندارد، همه قلب دارند.
کرگدن گفت: کو کجاست؟ من که قلب خود را نمی بینم.
دم جنبانک گفت: خوب چون از قلبت استفاده نمی کنی،
قلبت را نمی بینی. ولی من مطمئنم که زیر این پوست کلفت یک قلب نازک داری.
کرگدن گفت: نه، من قلب نازک ندارم، من حتما یک قلب کلفت دارم.
دم جنبانک گفت: نه، تو حتما یک قلب نازک داری، چون به جای این که دم جنبانک را بترسانی، به جای این که لگدش کنی، به جای این که دهان گشاد و گنده ات را باز کنی و آن را بخوری، داری با او حرف می زنی.
کرگدن گفت: خوب این یعنی چی؟
دم جنبانک گفت: وقتی یکی کرگدن پوست کلفت، یک قلب نازک دارد یعنی چی؟ یعنی این که می تواند عاشق شود.
کرگدن گفت: این ها که می گویی، یعنی چی؟
دم جنبانک گفت: یعنی... بگذار روی پوست کلفت قشنگت بنشینم...
کرگدن چیزی نگفت. یعنی داشت دنبال یک جمله مناسب می گشت. فکر کرد بهتر است همان اولین جمله اش را بگوید، اما دم جنبانک پشت کرگدن نشسته بود و داشت پشتش را می خاراند.
کرگدن احساس کرد چقدر خوشش می آید. اما نمی دانست از چی خوشش می آید.
کرگدن گفت: اسم این دوست داشتن است؟ اسم این که من دلم می خواهد تو روی پشت من بمانی و مزاحم های کوچولوی پشتم را بخوری؟
دم جنبانک گفت: نه، اسم این نیازاست، من دارم به تو کمک می کنم و تو از این که نیازت برطرف می شود احساس خوبی داری. یعنی احساس رضایت می کنی، اما دوست داشتن از این مهمتر است.
کرگدن نفهمید که دم جنبانک چه می گوید.
روزها گذشت، روزها و ماهها و دم جنبانک هر روز می آمد و پشت کرگدن می نشست و هر روز پشتش را می خاراند و کرگدن هر روز احساس خوبی داشت.
یک روز کرگدن به دم جنبانک گفت: به نظر تو این موضوع که کرگدنی از این که دم جنبانکی پشتش را می خاراند، احساس خوبی دارد، برای یک کرگدن کافی است؟
دم جنبانک گفت: نه، کافی نیست.
کرگدن گفت: درست است کافی نیست. چون من حس می کنم چیزهای دیگری هم دوست دارم. راستش من بیشـتر دوست دارم تو را تماشا کنم.
دم جنبانک چرخی زد و پرواز کرد و چرخی زد و آواز خواند جلوی چشم های کرگدن. کرگدن تماشا کرد و تماشا کرد.اما سیر نشد. کرگدن می خواست همین طور تماشا کند.
با خودش گفت: این صحنه قشنگترین صحنه دنیاست و این دم جنبانک قشنگ ترین دم جنبانک دنیا و او خوشبخت ترین کرگدن روی زمین. وقتی کرگدن به اینجا رسید، احساس کرد که یک چیز نازک از چشمش افتاد.
کرگدن ترسید و گفت: دم جنبانک، دم جنبانک عزیزم من قلبم را دیدم. همان قلب نازکم را که می گفتی، اما قلبم از چشمم افتاد! حالا چکار کنم؟
دم جنبانک برگشت و اشک های کرگدن را دید آمد و روی سر او نشست و گفت: غصه نخور دوست عزیز، تو یک عالم از این قلب های نازک داری.
کرگدن گفت: راستی این که کرگدنی دوست دارد دم جنبانکی را تماشا کند و وقتی تماشایش می کند، قلبش از چشمش می افتد، یعنی چی؟
دم جنبانک گفت: یعنی این که کرگدن ها هم عاشق می شوند.
کرگدن گفت: عاشق یعنی چی؟
دم جنبانک گفت: یعنی کسی که قلبش از چشمش می چکد.
کرگدن باز هم منظور دم جنبانک را نفهمید. اما دوست داشت دم جنبانک باز هم حرف بزند، باز پرواز کند و او باز هم تماشایش کند و باز قلبش از چشمش بیفتد، کرگدن فکرکرد اگر قلبش همین طور از چشمش بریزد، یک روز حتما قلبش تمام می شود.
آن وقت لبخند زد و با خودش گفت: من که اصلا قلب نداشتم، حالا که دم جنبانک به من قلب داد، چه عیبی دارد، بگذار تمام قلبم را برای او بریزم..
·
نظرات 1 + ارسال نظر
پرنده مهاجر 28 شهریور 1391 ساعت 07:55 http://mantolove1385.blogsky.com

سلام

ممنون که باز هم منو شرمنده کردی و به وبلاگم سری زدی

سهراب زرنگی کرد و زود تر رفت

موفق باشی

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد