...............



قربان آن غارتگرم کان دل نه تنها می برد


      تاراج جان هم می کند دینم به یغما می برد.




ای دل طبیب عشق او دارد دوایی بوالعجب


    آسوده را غم می دهد،از صبر شکیبا می برد.




نبود به کیش عاشقان اخوان یوسف را گنه


 آسایش  یعقوب  را  شوق  زلیخا  می  برد.



 

دین و دل و هر چیز بود آن ترک غارتگر ستد


      مانده است ما را نیم جان  آن نیز گویا می برد.




صدق محبت میکند در چشم مجنون  توتیا


 هر خاک کان باد صبا از کوی لیلی می برد.

 



با آن که تیغ جور او در جان من زد چاک ها


    آلوده گشته خنجرش ما را به دعوی می برد.

ای شیخ این آلوده را در سلک پاکان جا مده 


 کاین رندی من عاقبت ناموس تقوی می برد


.

در دیر پیش کافری دل در گرو مانده مرا


 زاهد من بیچاره را سوی مصلی می برد



ای هوشمندان بر رخش اهسته می باید نظر


 کان عشوه های جان ستان دل بی محابا می برد



ما را نباشد در جهان غیر از دل پر قصه ای


 در حیرتم زان بیخرد کو رشک بر ما می برد



فرهاد بعد از بیستون  زد تیشه بر صبر،صبر کن


اشرف هنوز از بهر او شرمندگی ها می برد



نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد