بلال خورون !

 

 

با بی تفاوتی داشتم به آتیش نگاه میکردم و پسرک که بی حوصله داشت دوباره شعله ورش میکرد تا زغالهای جدید گر بگیرن .  

 

از جاش بلند شد . 

 

نگاهم رفت عقب تر .  

 

اومد نشست تا گرم بشه . 

 

مامان بود اون دختر جوون .  

 

بی تفاوت ، بدون رد و بدل کلمه ای جاشون رو عوض کردن .  

 

بی اختیار از جام بلند شدم . به خودم اومدم دیدم کنارش رو زمین نشستم و دارم باهاش حرف میزنم : 

 

چند وقتته :   8 ماه  

 میدونی چیه :  دختره  

براش اسم گذاشتی :  سحر و ساغر  

دوقلو هستند : آره   ( لبخندش رو هیچوقت یادم نمیره )  

خودت چند سالته ؟  15 سال  

 

مات شدم ... 

 

راضی هستی ؟    :     آره  

شوهرته ؟            :     آره  

دوستش داری ؟    :     آره  

چند سالشه ؟      :     18  

 

 ......................... 

 

 

پاشو  پاشو بریم دیر میشه !   

شکمشو بوسیدم و سوار ماشین شدم .  

 

وقتی میدون رو دور میزدیم نگاهش کردم . اون هم خیره بود . انگار میدونست یه دنیا حرف براش دارم .  

 

 

...........  

 

 

دلم گرفت !؟  

 

فکر کردم من کجام و اون کجا .  

 

من به این فکر میکنم کی میتونه درکم کنه در حالی که اون یه مادره . 

 

رضایتش داره دیوونم میکنه . 

 

آخه مگه با بلال فروشی ، اونهم معلوم نیست روزی چند تا میشه خرج یک زن و دو تا بچه رو داد ؟  

میدونم که زندگی رو هر جور بگیری همون میشه اما تو این اوضاع بی ریخت ..... 

 

ذهنم در گیره . نمیتونم به راحتی از این سادگی بگذرم .  

 

 

............... 

 

 

از پای آتیش بلند شد و کنار جدول نشست  .  

پسر جوون داره با یه مردی حرف میزنه و اون رو به کناری فرستاده .  

 

چشمامون به هم گره خورد . 

 

هنوز لبخند رو لبشه اما نمیدونم چرا گونه های من خیسه .... 

 

 

................. 

 

 

 

خیره شدم به رو به رو بدون کلمه ای حرف ... 

 

 

 

 

 

نظرات 5 + ارسال نظر
مریم 27 اسفند 1391 ساعت 11:27 http://zangeakhar90.blogfa.com

جدی؟؟!! داستان واقعی بود؟!

آره عزیزم . داستان واقعی بود .

احسان ن 27 اسفند 1391 ساعت 11:46


عجیبه... ( زندگی رو هر جور بگیری همون میشه)؟

سلام

tahamiishe 9 فروردین 1392 ساعت 16:23 http://www.tahahamiishe.persianblog.ir

عااالی بود....عاااالی

مریم 22 فروردین 1392 ساعت 16:53 http://zangeakhar90.blogfa.com

گفت خیلی میترسم، گفتم چرا ؟ گفت چون از ته دل خوشحالم...
این جور خوشحالی ترسناک است…پرسیدم آخر چرا

و او جواب داد وقتی آدم این جور خوشحال باشد سرنوشت آماده است چیزی را از آدم بگیرد!

بادبادک باز
خالد حسینی

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد