فرهاد

زردها بیهوده قرمز نشدند 


 قرمزی رنگ نیداخته بیهُده بر دیوار 


صبح پیدا شده اما آسمان پیدا نیست 


صبح پیدا شده اما آسمان پیدا نیست  

 

 


گرته ی روشنی ِ مرده ی برفی همه کارش آشوب 


بر سر شیشه ی هر پنجره بگرفته قرار 


من دلم سخت گرفته ست از این   

 


میهمان خانه ی مهمان کش روزش تاریک 


که به جان حق نشناخته انداخته است 



  چند تن خواب آلود 


چند تن نا هموار 


چند تن ناهشیار 


که به جان حق نشناخته انداخته است

 

 

 

چند تن خواب آلود  


مشتی نا هموار 


چند تن نا هشیار 


... !!!