با بی تفاوتی داشتم به آتیش نگاه میکردم و پسرک که بی حوصله داشت دوباره شعله ورش میکرد تا زغالهای جدید گر بگیرن .
از جاش بلند شد .
نگاهم رفت عقب تر .
اومد نشست تا گرم بشه .
مامان بود اون دختر جوون .
بی تفاوت ، بدون رد و بدل کلمه ای جاشون رو عوض کردن .
بی اختیار از جام بلند شدم . به خودم اومدم دیدم کنارش رو زمین نشستم و دارم باهاش حرف میزنم :
چند وقتته : 8 ماه
میدونی چیه : دختره
براش اسم گذاشتی : سحر و ساغر
دوقلو هستند : آره ( لبخندش رو هیچوقت یادم نمیره )
خودت چند سالته ؟ 15 سال
مات شدم ...
راضی هستی ؟ : آره
شوهرته ؟ : آره
دوستش داری ؟ : آره
چند سالشه ؟ : 18
.........................
پاشو پاشو بریم دیر میشه !
شکمشو بوسیدم و سوار ماشین شدم .
وقتی میدون رو دور میزدیم نگاهش کردم . اون هم خیره بود . انگار میدونست یه دنیا حرف براش دارم .
...........
دلم گرفت !؟
فکر کردم من کجام و اون کجا .
من به این فکر میکنم کی میتونه درکم کنه در حالی که اون یه مادره .
رضایتش داره دیوونم میکنه .
آخه مگه با بلال فروشی ، اونهم معلوم نیست روزی چند تا میشه خرج یک زن و دو تا بچه رو داد ؟
میدونم که زندگی رو هر جور بگیری همون میشه اما تو این اوضاع بی ریخت .....
ذهنم در گیره . نمیتونم به راحتی از این سادگی بگذرم .
...............
از پای آتیش بلند شد و کنار جدول نشست .
پسر جوون داره با یه مردی حرف میزنه و اون رو به کناری فرستاده .
چشمامون به هم گره خورد .
هنوز لبخند رو لبشه اما نمیدونم چرا گونه های من خیسه ....
.................
خیره شدم به رو به رو بدون کلمه ای حرف ...