روزی مرد کوری روی پله های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش من کور هستم لطفاً کمک کنید. روزنامه نگار خلاقی از کنار او میگذشت، نگاهی به او انداخت؛ فقط چند سکه در عصر آنروز روزنامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد: *امروز بهار است* *ولی من نمیتوانم آنرا ببینم*
. . . . . وقتی کارتان را نمیتوانید پیش ببرید استراتژی خود را تغییر بدهید، خواهید دید حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل، فکر، هوش و روحتان مایه بگذارید . این رمز موفقیت است... |