تو کز نجابت صدها بهار لبریزی !

 

چرا به ما که رسیدی همیشه پائیزی ؟ 

 

 

ببین سراغ مرا هیچ کس نمی گیرد

 

مگر که نیمه شبی ، غصه ای ، غمی ، چیزی  

 

 

تو هم که میرسی و با نگاه پر شورت 

 

 نمک به تازه ترین زخمهام میریزی 

 

 

بخند مثل همیشه ، دوباره با طعنه

 

بگو که آه ، عجب قصه غم انگیزی !

 

 

بگو که عاجزی از اینکه اذیتم نکنی

 

بگو که دست خودت نیست تا بپرهیزی

 

 

ولی ببین خودمانیم مثل همیشه

 

چرا به قهر تو از جات بر نمی خیزی !؟    

 

 

نشسته ای که چه ، یعنی دلت شکسته ، همین 

 

 ولی ببینمت ، انگار اشک می ریزی ؟ 

 

 

عزیز گریه نکن من که اولش گفتم

 

 تو از نجابت صدها بهار لبریزی !