تو کز نجابت صدها بهار لبریزی !
چرا به ما که رسیدی همیشه پائیزی ؟
ببین سراغ مرا هیچ کس نمی گیرد
مگر که نیمه شبی ، غصه ای ، غمی ، چیزی
تو هم که میرسی و با نگاه پر شورت
نمک به تازه ترین زخمهام میریزی
بخند مثل همیشه ، دوباره با طعنه
بگو که آه ، عجب قصه غم انگیزی !
بگو که عاجزی از اینکه اذیتم نکنی
بگو که دست خودت نیست تا بپرهیزی
ولی ببین خودمانیم مثل همیشه
چرا به قهر تو از جات بر نمی خیزی !؟
نشسته ای که چه ، یعنی دلت شکسته ، همین
ولی ببینمت ، انگار اشک می ریزی ؟
عزیز گریه نکن من که اولش گفتم
تو از نجابت صدها بهار لبریزی !
سلام! بابا بیخیال! بیشتر هوای خودت رو داشته باش. شاید باید واسه خودت یه کلاه کاسکت بخری. لازمت میشه. به قول داشم خوبه وا! حداقل باعث میشه بتونی در آینده باز هم ادامه بدی. اگر همینطور پیش بری به خاطر ضربه مغزی تا چند وقت دیگه ......
ما اینقدرهام بی ادب نیستیما! گفتم بخندی! دلخور نشو. به هر حال «تو از نجابت صدها بهار لبریزی» سر بزن. خوشحال میشم. کوچیکیم
عجب قصه غم انگیزی !
عجب قصه غم انگیزی !
سلام گل نازم
چرا اینجوری شدی.
من نگرانم خیلی زیاد.
نمی خواهی بگی چی شده.
سلام . خیلی خوشگل شعرت فاطمه جان . درود
سلام فاطمه عزیز
.
.
.
گاهی تو صدایم میکنی
گاهی من صدایت میکنم
عجیب است
گاهی هر دو
چیزی به این سادگی را
فراموش میکنیم . . .
سلام
واقعا سروده خودته؟ خیلی روون و بینقصه. به من که حس خوب دست داد.
حالشو داشتی بسر
بسم رب المهدی(عج)
اللهم عجل فی فرج مولانا صاحب الزمان
موفق و پیروز باشید
التماس دعا
یازهرا
این شکلها رو میذاری نمی دونیم جدی گفتی یا شوخیه!!!!!!!!!!!