شاملو

 

 

 

 

 

 

میان خورشید های همیشه

زیبائی تو

لنگری ست -

خورشیدی که

از سپیده دم همه ستارگان

بی نیازم می کند.

نگاهت

شکست ستمگری ست -

نگاهی که عریانی روح مرا

از مهر

جامه ئی کرد

بدان سان که کنونم

شب بی روزن هرگز

چنان نماید

که کنایتی طنز آلود بوده است.

و چشمانت با من گفتند

که فردا

روز دیگری ست -

آنک چشمانی که خمیر مایه مهر است!

وینک مهر تو:

نبرد افزاری

تا با تقدیر خویش پنجه در پنجه کنم.

***

آفتاب را در فراسوهای افق پنداشته بودم.

به جز عزیمت نابهنگامم گزیری نبود

چنین انگاشته بودم.

آیدا فسخ عزیمت جاودانه بود.

***

میان آفتاب های همیشه

زیبائی تو

لنگری ست -

نگاهت شکست ستمگری ست -

و چشمانت با من گفتند

که فردا

روز دیگری ست.

*****