بهانه !

 

همان روزی که راه افتاده بودم ، بر زمین خوردم 

 

 نگاهم پیش رویم بود اگر ، با سر زمین خوردم

 

 

 مرا آنقر بار زیستن بر دوش سنگین بود 

 

 که من هم مثل هر جبنده ای ، آخر زمین خوردم 

 

 

 سکوتی بود و لبخندی ، مدادی ، قلکی ، قندی

 

مجالی نیست آه ای کودکی ، دیگر زمین خوردم 

 

 

  بیا از آسما ن ای جاری آبی تر از دریا 

 

که بی تو آبهای ناگواری ، در زمین خوردم

 

 

 رها مردی که چشمش باز بود ، از روی دار افتاد 

 

 ولی من خواب بودم وای ، در بستر زمین خوردم

 

 

برو ای همسفر دست خدا با تو که دستم را

 

 رها کردی و خندیدی و دیدی بر زمین خوردم

 

 

بهانه است این که می گویم زمین خوردم ، بهانه است این

 

به پا بودم چه می کردم ، همان بهتر  زمین خوردم

 

 

نظرات 3 + ارسال نظر
مریم 8 آبان 1386 ساعت 13:37 http://mariamaria.blogsky.com

سلام.
خوبی؟ خیلی کم می آیی.
چرا این روزها همه پست هات بوی غم می ده؟ خدا نکنه غمگین باشی

سلام
تقابل زیبای و زشتی بخشی از واقعیت زندگیه و تنها مربوط به چیزی که دیدی نمیشه
راستی اون پارگراف اخر از خودت بود ؟

شاد باشی
س ا ج د

یلدا 8 آبان 1386 ساعت 14:28 http://www.dokhtaresarma.blogsky.com

سلام! تو حالت خوبه؟ آخه چرا اینقدر زمین میخوری؟ یه شعر ساده تر بی دردسرتر بدون آسیب دیدگی.... ها ها ها.....
شوخی کردم قشنگ بود! خوشحال میشم بهم سر بزنی.

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد