اطلاعات لطفا !

وقتی خیلی کوچک بودم اولین خانواده ای که در محلمان تلفن خرید ، 

ما بودیم . هنوز جعبه قدیمی و گوشی سیاه و براق تلفن ،  

که به دیوار وصل شده بود ،  به خوبی در خاطرم مانده.ا

قد من کوتاه بود و دستم به تلفن نمیرسید .  

ولی هر وقت که مادرم با تلفن حرف میزد می ایستادم ،  

و گوش میکردم و لذت میبردم . 

بعد از مدتی کشف کردم که موجودی عجیب ، 

در این جعبه جادویی زندگی می کند ،  

که همه چیز را می داند .  

اسم این موجود اطلاعات لطفآ بود ،  

و به همه سوالها پاسخ می داد.   

ساعت درست را می دانست و شماره تلفن هر کسی را ،  

به سرعت پیدا میکرد .

بار اولی که با این موجود عجیب رابطه بر قرار کردم ،  

روزی بود که مادرم به دیدن همسایه مان رفته بود .  

رفته بودم در زیر زمین و با وسایل نجاری پدرم بازی میکردم که  

با چکش کوبیدم روی انگشتم.

دستم خیلی درد گرفته بود ولی انگار گریه کردن فایده نداشت ،  

چون کسی در خانه نبود که دلداریم بدهد . 

انگشتم را کرده بودم در دهانم و همین طور که میمکیدمش ، 

دور خانه راه می رفتم . 

 تا اینکه به راه پله رسیدم و چشمم به تلفن افتاد !  

فوری رفتم و یک چهار پایه آوردم و رفتم رویش ایستادم .

تلفن را برداشتم و در دهنی تلفن که روی جعبه بالای سرم بود گفتم :  

اطلاعات لطفآ .

صدای وصل شدن آمد و بعد صدایی واضح و آرام ، 

در گوشم گفت : اطلاعات .

انگشتم درد گرفته .... حالا یکی بود که حرف هایم را بشنود ، 

اشکهایم سرازیر شد . 

پرسید مامانت خانه نیست ؟

گفتم که هیچکس خانه نیست .

پرسید خونریزی داری ؟ 

جواب دادم : نه ، با چکش کوبیدم روی انگشتم و حالا خیلی درد دارم .

پرسید : دستت به جا یخی میرسد ؟ 

گفتم که می توانم درش را باز کنم .

صدا گفت : برو یک تکه یخ بردار و روی انگشتت نگه دار .

یک روز دیگر به اطلاعات لطفآ زنگ زدم .

صدایی که دیگر برایم غریبه نبود گفت : اطلاعات .

پرسیدم تعمیر را چطور می نویسند ؟ و او جوابم را داد .

بعد از آن برای همه سوالهایم با اطلاعات لطفآ تماس میگرفتم .

سوالهای جغرافی ام را از او می پرسیدم ، 

و او بود که به من گفت آمازون کجاست . 

سوالهای ریاضی و علومم را بلد بود جواب بدهد . 

او به من گفت که باید به قناریم که تازه از پارک گرفته بودم دانه بدهم .

روزی که قناری ام مرد با اطلاعات لطفآ تماس گرفتم ،  

و داستان غم انگیزش را برایش تعریف کردم .  

او در سکوت به من گوش کرد و بعد حرفهایی را زد که عمومآ بزرگترها ، 

برای دلداری از بچه ها می گویند ، ولی من راضی نشدم .

پرسیدم : چرا پرنده های زیبا که خیلی هم قشنگ آواز می خوانند ،  

و خانه ها را پر از شادی میکنند ، عاقبتشان اینست که به یک مشت پر ،  

در گوشه قفس تبدیل میشوند ؟ 

فکر میکنم عمق درد و احساس مرا فهمید ، چون که گفت :  

عزیزم ، همیشه به خاطر داشته باش که دنیای دیگری هم هست ، 

که می شود در آن آواز خواند و من حس کردم که حالم بهتر شد . 

وقتی که نه ساله شدم از آن شهر کوچک رفتیم .  

دلم خیلی برای دوستم تنگ شد .  

اطلاعات لطفآ متعلق به آن جعبه چوبی قدیمی بر روی دیوار بود ،  

و من حتی به فکرم هم نمیرسید که، 

 تلفن زیبای خانه جدیدمان را امتحان کنم .

وقتی بزرگتر و بزرگتر می شدم ،  

خاطرات بچگیم را همیشه دوره میکردم . 

 در لحظاتی از عمرم که با شک و دودلی و هراس درگیر می شدم ، 

 یادم می آمد که در بچگی چقدر احساس امنیت می کردم .

احساس می کردم که اطلاعات لطفآ ،  

چقدر مهربان و صبور بود که وقت و نیرویش را صرف یک پسر بچه میکرد .

 سالها بعد وقتی شهرم را برای رفتن به دانشگاه ترک میکردم ،  

هواپیمایمان در وسط راه جایی نزدیک به شهر سابق من توقف کرد . 

 ناخوداگاه تلفن را برداشتم و به شهر کوچکم زنگ زدم :  

اطلاعات لطفآ ! 

صدای واضح و آرامی که به خوبی میشناختمش ، پاسخ داد اطلاعات .

ناخوداگاه گفتم می شود بگویید تعمیر را چگونه می نویسند ؟ 

سکوتی طولانی حاکم شد و بعد صدای آرامش را شنیدم که می گفت :  

فکر می کنم تا حالا انگشتت خوب شده .

خندیدم و گفتم : پس خودت هستی . 

 می دانی آن روزها چقدر برایم مهم بودی ؟ 

گفت : تو هم میدانی تماسهایت چقدر برایم مهم بود ؟  

هیچوقت بچه ای نداشتم و همیشه منتظر تماسهایت بودم . 

به او گفتم : که در این مدت چقدر به فکرش بودم .  

پرسیدم آیا می توانم هر بار که به اینجا می آیم با او تماس بگیرم ؟

گفت : لطفآ این کار را بکن ، بگو می خواهم با ماری صحبت کنم .

سه ماه بعد من دوباره به آن شهر رفتم .

یک صدای نا آشنا پاسخ داد : اطلاعات .

گفتم که می خواهم با ماری صحبت کنم .

پرسید : دوستش هستید ؟ 

گفتم : بله یک دوست بسیار قدیمی .

گفت : متاسفم ، ماری مدتی نیمه وقت کار می کرد ، 

چون سخت بیمار بود و متاسفانه یک ماه پیش درگذشت .

قبل از اینکه بتوانم حرفی بزنم گفت : صبر کنید ! 

 ماری برای شما پیغامی گذاشته ،  

یادداشتش کرد که اگر شما زنگ زدید برایتان بخوانم ،  

بگذارید بخوانمش .

صدای خش خش کاغذی آمد و بعد صدای نا آشنا خواند :  

به او بگو که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند ...  

خودش منظورم را می فهمد .


فرستنده : asal faiiaz

نظرات 4 + ارسال نظر
نرگس 16 تیر 1386 ساعت 15:03

این قصه واقعیه؟

آره واقعا اتفاق افتاده

مریم 16 مرداد 1390 ساعت 00:28 http://www.twosister.blogsky.com

اخیییی ....خیلی قشنگ بود ....ولی من نفهمیدم این اطلاعات لطفا یعنی چی؟ مگه میشه اخه؟؟

میشه همون منشی تلفنی . زمانی که تلفن تازه اومده بود بوق آزاد نداشت . به منشی وصل میشدن تا شماره شونو براشون بگیره . در واقع میشه گفت که در مرکز تلفن کسی بود که بوق آزاد میداد .

مریم 16 مرداد 1390 ساعت 01:09 http://www.twosister.blogsky.com

اها بله بله جالب بوده هااا...

mahdi 17 مرداد 1390 ساعت 11:13 http://random66.blogsky.com

عجب!

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد