خدا








یکی بود یکی نبود. یه روزی روزگاری یه خانواده ی سه نفری بودن. یه پسر کوچولو بود با مادر و


پدرش، بعد از یه مدتی خدا یه داداش کوچولوی خوشگل به پسرکوچولوی قصه ی ما میده، بعد از


چند روز که از تولد نوزاد گذشت .


پسرکوچولو هی به مامان و باباش اصرار می کنه که اونو با نوزاد تنها بذارن. اما مامان و باباش

می‌ترسیدن که پسرشون حسودی
کنه و یه بلایی سر داداش کوچولوش بیاره.اصرارهای

پسرکوچولوی قصه اونقدر زیاد شد که
پدر و مادرش تصمیم گرفتن اینکارو بکنن اما در پشت در اتاق

مواظبش باشن
.

پسر کوچولو که با برادرش تنها شد … خم شد روی سرش و
گفت :


 
داداش کوچولو! تو تازه از پیش خدا اومدی ……….


به من می گی قیافه ی خدا چه شکلیه ؟


 آخه من کم کم داره یادم می ره..

نظرات 2 + ارسال نظر
قاسم 25 مرداد 1390 ساعت 13:45 http://www.panjereno.ir

سلام
فاطمه عزیز
ممنون از ایمیل های قشنگت
لطفا ایمیل ها رو ادرس جمیلم ارسال کن و به یهاهو چیزی نفرست
xar2xar@gmail.com

به خدا چشم .
به قرآن چشم .

مریم 25 مرداد 1390 ساعت 14:59 http://www.twosister.blogsky.com

خیلی خیلی قشنگ بود.... واقعا ما ادما هر چی بزرگتر میشیم و سنی ازمون میگذره بیشتر خدا رو فراموش میکنیم ولی امیدوارم خدا هیچوقت ما ادما رو فراموش نکنه گرچه میدونم اون بزرگتر ومهربونتر از این حرفاست

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد