از در که اومد تو مثل همیشه نبود !
نه آرایش کرده بود ، نه حوصله داشت !
بر خلاف همیشه که وقتی از در میاومد تو به همه جا سرک میکشید ،
خیلی بی تفاوت رفت تو اتاقش .
معلوم بود که ناراحته ، اما از اون وقتایی بود که نمیدونستی حرف میزنه ،
یا باید از زیر زبونش بکشی .
از اتاق اومد بیرون .
گفتم : دختری حالت خوبه ؟
گفت : آره ، خوبم .
گفتم : چیزی شده ؟ مادرتون خوبن ؟
گفت : آره دیشب دوباره بستری شده .
دلم لرزید . نمیدونستم چی باید بگم . اصلا باید حرف بزنم یا نه .
گفتم : انشالا خوب میشه . زود میاد خونه .
گفت : نمیدونم . نمیدونم . ....
آقای مهندس اومد .
اونم به محض اینکه صورتشو دید ازش پرسید : خوبین ؟ اتفاقی افتاده ؟
چنان بغضش ترکید که بی اختیار زدم زیر گریه .
گفت : مادرم اصلا خوب نیست . دوباره بستری شده .
تنها چیزی که تونستم از حرفهاش بفهمم این بود که : داشت زندگیشو میکرد . داشت زندگیشو میکرد .
بغلش کردم . معلوم بود که خیلی حالش بده . فقط گریه میکرد .
وقتی اینقدر بی قراره نمیدونم باید بهش نزدیک بشم یا نه .
...
اینقدر بی حوصله است که ....
......
تا ظهر همش بغض داشتم . بی اختیار آیه امن یجیب میخوندم .
......
منم بی حوصله شدم . یا دعا میکنم یا به خدا میگم : الآن وقتش نیست . الآن وقتش نیست .
......
داره میره بیمارستان . وقتی با مادرشون حرف میزد اینقدر خوب بود که باورم نمیشد .البته داشتم میدیدمش که اصلا خوب نیست . اما باید حفظ ظاهر میکرد . ولی مطمئنم که مامانشون میدونست که این طرف گوشی چه خبره .بالاخره مادره دیگه .
......
یه ساعتی میشه که رفته .
من هنوز دارم دعا میکنم و به خدا میگم که : الآن وقتش نیست لعنتی !
.....
پ . ن : مادر همکارم به بیماری بدی دچاره . و فکر میکنم که دیگه هیچ علاجی وجود نداره .
الآن به آرامش نیاز داره . براش دعا کنید . براش دعا کنید ........